مثل چمران بمیرید
عشق و حالی د اشتیم
یکی از شخصیتهایی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با او آشنا شدم، دکتر مصطفی چمران بود. ایشان خدا وکیلی برای این انقلاب و مردم خیلی زحمت کشید. وجودش در آن برهه یک نعمت بود. در اولین روزهای پس از انقلاب، چندین بار ایشان را در نخست وزیری با کلاه روسی و عینک دیده بودم و با هم سلام و علیک و احوالپرسی داشتیم. ایشان از سر تواضع و فروتنی با همه بچههای نخست وزیری حتی پایین دست تیشان عشق و حال میکرد و هوای همه را داشت؛ با این تفاوت که معاون نخست وزیر بود و خیلی اسم در کرده بود که در آمریکا درس خوانده و مدتها با اسرائیلیها در لبنان جنگ چریکی کرده و چه و چه …
دکتر خیلی مشتی بود
آن زمان تازه، زمزمه تشکیل سپاه پاسداران پیچیده بود و مردان بزرگی مانند محمد بروجردی، اصغر وصالی، دوزدوزانی، ابو شریف، جواد منصوری، و مرتضی رضایی اسم در کرده بودند.
ضد انقلاب اینها را خطر بزرگی برای خودش میدانست و همه هدفش در درجه اول نابودی سپاه پاسداران بود، هر جا هر کسی را با لباس سپاه میدیدند بیچک و چانه او را میکشتند.
اول تیر ماه 1358 ضد انقلابها، 25 پاسدار را در مریوان سر بریدند و اسمش را جشن مرگ گذاشتند.
تهدید کرده بودند به زودی پاوه را محاصره و پایتخت خودشان میکنند، روی همین حساب، آخرای تیر ماه، دکتر چمران که استاد جنگ چریکی بود همراه ناصر فرج ا… و آقای رحیم صفوی به کردستان رفت.
آقا رحیم شجاع و نترس بود بر بلندی میایستاد و میجنگید برای همین به ایشان« رحیم تپهای» میگفتند.
چون قاموس من و قاسم این بود که همیشه در دل حادثه باشیم اواخر تیر ماه با سه چهار نفر از بچههای نخست وزیری راهی کردستان شدیم.
پاوه که رسیدیم کمی در کوچهها گشت زدیم و از یک رهگذر محل استقرار دکتر چمران را پرسیدیم با لهجه غلیظ کردی گفت: «بهداری و ژاندارمری»
دکتر را در یکی از خانههای بومی پیدا کردیم. مردم کردستان، طرفدار انقلاب بودند و خانه هایشان به میل و رغبت در اختیار پاسدارها گذاشته بودند. به این خانهها، خانه پاسدار میگفتند .
دکتر چمران با گشاده رویی و خیلی گرم و با صفا از ما استقبال کرد، بسیار خونگرم و مهربان و تو دلی بود. با این که مقام بالایی داشت، هیچ تکبر و غروری در او ندیدم، یکی شده بود عین ما و همین تواضعش سبب شد در دل من و بچهها نفوذ کند و مطیع و خریدارش بشویم،وقتی ما را دید تک تکمان را بغل کرد و گفت« پاینده باشین… دست حق نگهدارتون …!
خیلی لوطي… خیلی مشتی بود، همان طور که ما دوست داشتیم.
خود مختاری یعنی چه؟
دکتر چمران گفت: «بعضی از این کردها را ببین که چی کار کردن با این مملکت. تقصیری ندارن؛ فقیرن و بهونه گیر. حس ماجرا جویی دارن. فرهنگ پایین و فقر، مسبب این مشکلاته». فردای آن روز حدود صد نفر از بومیها به ما پناهنده شدند اما به 24 ساعت نکشید نصفشان برگشتند و دیگر پیدایشان نشد. این نشان میداد مردم بلا تکلیف هستند؛ هم خوف جان و مالشان را دارند و هم طرفدار انقلاب هستند.دکتر گفت :«من نمیدونم ضد انقلاب که این همه از خود مختاری میزنه، مردم میدونن این کمه چه معنی داره؟ خیلی دوست دارم یکی از افراد هستهای و اصلی شون اینجا بود تا معنی خود مختاری رو ازش میپرسیدم.»همان روز «رضاعسگری» و «مهدی مقدم نژاد» کمین گذاشتند و دو تا از آنها را اسیر کردند و کت بسته آوردند پیش دکتر.آقای چمران از آنها پرسید:« شما سر چی با ما میجنگین؟ ما با شما جنگی نداریم ما نیومدیم صاحب چیزی بشیم.» کرد ضد انقلاب گفت: «ما خودمختاری میخوایم. » دکتر پرسید:«خودمختاری میخوای چی کار؟»طرف گفت: «می خوایم درختمون رو ضد عفونی و سمپاشی کنیم، ما کشاورزی میخوایم.»دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:« حدس میزدم این چیزها را بگن. اصلا نمیدونن جنگیدن با انقلاب، اول به خودشون لطمه میزنه و هم به خودشون و هم به زن و بچههاشون ظلم میکنن.»
اول اطمینان، سپس شلیک
رهبري و هدایت کار در پاوه با دکتر چمران بود. دکتر به جز آرامش و تسلی خاطر و تسلی روحی و مسایل نظامی تاکتیک را هم آموزش میداد. میگفت :« تا مطمئن نشدین، تیر نزنین، اول جاتون را محکم کنین و سپس تیر بزنین.»
دکتراخلاق و رفتارش عارفانه بود. هر کاری میکرد، برای ما درس بود. بیشتر وقتها سکوت میکرد و اگر جملهای میگفت، هدایتگر بود. در آن روزهای نفس گیر، هیچ وقت ندیدم سر کسی داد بکشد و یا عصبانی بشود و فحش بدهد و …
ختم کلام؛ جنگ شروع شد
دم ظهر آخرین روزشهریور 1359، در نخست وزیری نشسته بودیم که رادیو اعلام کرد عراقیها مرز را رد کردهاند، چند شهر را گرفته اند، فرودگاه مهرآباد را بمباران کردهاند، و ختم کلام، این که جنگ شروع شده ،
اول باورم نشد، بهت برم داشت. هنوز چند ماه نبود که از کردستان سر خانه و زندگیمان برگشته بودیم. بچهها توی نخست وزیری به هم ریختند و پریشان شدند. هر کسی چیزی میگفت و دلها در تب و تاب بود.
فردا حاج قاسم صدایم زد و گفت: «خبرها رو شنیدی؟»
-آره
-«ما میریم اهواز. تو هم اگه میایی، زودتر آماده شو.
- دکتر چمران چطور؟ دکتر هم هست؟
- « دکتر با ناصر فرج ا...، سرهنگ رستمی و آقای حسنی، صبح زود رفت.
- من پای کار هستم. اما اول باید به خانه زنگ بزنم و خبر بدم .
- « زنگ چیه، سید!؟ میریم تو راه زنگ میزنیم.
نتوانستم رو حرفش حرفی بزنم. حاجی همیشه با یک جمله زندگی آدم را زیرو و رو میکرد. میدانستم این تیکهها را میآید تا از همان اول راه وابستگیها کم بشود.
نزدیک ظهر من و حاج قاسم و ده بیست تا از بچههای نخست وزیری، بدون این که بقچه و بندیل کنیم، دست خالی ریختیم توی سه تا ماشین و راه افتادیم به سوي اهواز…
یک رنگی وصد اقت قانون عشق است
یک روز گفتند، احمد آقای خمینی زنگ زده به دکتر و گفته، امام دلش برایت تنگ شده است و میخواهد شما را ببیند. همان روز دکتر با هلی کوپتر خدمت امام میرود.
وقتی دکتر برگشت، ریختیم دورش و از حال امام جویا شدیم.
دکتر برایمان گفت: «وقتی رسیدم خدمت امام، ایشون چند ثانیه به صورت من خیره شد و گفت: مصطفی! تو هنر مندی، هنرمند باید یه رنگ باشه. گرون ترین قالی رو ببین؛چون چند رنگه، باید زیر پا باشه. اما آسمون رو ببین که از همه بالا تره. چرا، چون یک رنگه، یه رنگی و صداقت، قانون عشقه.»
حکایت عاشقی
دکتر برای ما حکایت عشق و عرفان بود. کسی بود که امام قبولش داشت و برایش ارزش زیادی قایل بود. مرد آهنینی که با دست خالی جلوی عراق ایستاد و ما اسیر همین عرفان و اراده محکمش بودیم. مردی که هیچ چیز جلو دارش نبود.
این بچه ها لات و تیغ کش هستند!
من كم و بيش هر روز دکتر را میدیدم. ایشان به محورها و سنگرهای بچه هاسر میزد. من به استانداری میرفتم و در استانداری دیداری تازه میکردم. دکتر بیشتر وقتش را در محور کرخه کور و روستاهای اطراف میگذراند. عراق هم آنجا را حسابی میکوبید.
یک روز من به استانداری رفتم. دکتر مرا دید و پرسید: سید! چه خبر؟
دنبال زدن تانکها هستم.
دکتر گفت: الان مشکل این تانکها هستن محورها و فاصلهها طوریه که نمیتونیم راحت شکارشون کنیم هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه. امروز یه فکری به ذهنم رسید.
گفتم: «چی آقا؟»
گفت: «اگه ما چند تا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز و بز داشته باشیم. میتونن تانکها رو شکار کنن.»
یک چیزی به دلم افتاد. خواستم بگویم. برای اولین بار در زندگی ام حاج قاسم را دور بزنم. رو به دکتر گفتم:« آقا من یه فکری دارم که به وقتش میگم.»
از دکتر خداحافظی کردم و آمدم پایین و منتظر شدم دور و بر دکتر خلوت بشود تا حرفم را بزنم. کنار پلهها ایستاده بودم که حاج قاسم صدایم کرد و گفت:« من هم موافقم سید جون.»
با تعجب گفتم:« با چی؟»
گفت: « با همون حرفی که میخوای به دکتر بزنی!»
گفتم:« اگه موافقی پس شما بهش بگو!»
گفت :« نه، بیا با هم بریم پیشش.»
چند دقیقهای گذشت و با هم رفتیم به اتاق دکتر. قاسم به دکتر گفت:« اون موتور سوارا که گفتین، سید سراغ داره، ولی همه شون از این بچه لاتها و تیغ کشها هستن.»
دکتر به من نگاه کرد و گفت:« آره، سید! قاسم راست میگه؟»
گفتم:« بله آقا! سراغ دارم!»
دکتر گفت:« من آدم بیکله میخوام، امروز برو تهرون، این کار از همه چیز مهمتره برو ببینم چه میکنی. علی یارت.»
همان روز با وانت که راننده اش «محمد نجفی» بود، آمدم محل و یکراست رفتم سراغ «جلیل نقاد». جلیل، بچه محلمان بود. سن و سالش کم و ریز نقش، اما قلدر محله و زبل بود. برای همین معروف شده بود به «جلیل پاکوتاه».
برادرش جزو سازمان مجاهدین خلق (منافقين) و خودش مومن و پاک سیرت و عشق موتور بود. موتورهای اوراقی را میخرید، تعمیر میکرد و میفروخت. همه زندگیش موتور بود. خودش یک موتور پرشی بزرگ داشت.
آن روز، پس از سلام و احوالپرسی قضیه شکار تانکها برایش توضیح دادم.
جلیل را راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچههای مولوی رفتیم. جمعشان کردیم و گفتم فردا ساعت 8 صبح بیایند نخست وزیری. سپس به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم.
فردا صبح به نخست وزیری رفتم 50 نفر آمده بودند که همه شان موتور پرشی داشتند. مسوول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیری، وقتی قواره بچهها را دید، نخ آمد.
(نخ آمدن: تعبیری کنایه آمیز به معنی لبخند، چشمک زدن،اشاره از روی موافقت. مترادف چراغ زدن.)
نخ آمد که « این قوارهها به درد جنگ نمیخورن. اینها کی هستن جمع کردی آوردی؟ مگه جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازیه؟!»
جوش آوردم، خواستم خفتش کنم. اما جلوی خودم را گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلی نبود. زنگ زدم استانداری اهواز و قضیه را سیر تا پیاز برای حاج قاسم گفتم. یک ساعتی طول کشید تا حاجی تلفن زد و مشکل را در نخست وزیری حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها را با همان قطار مسافربری بار بزند و به اهواز بفرستد.فردای آن روز به اهواز رسیدیم. موتورها را بار تویوتا کردیم و به استانداری بردیم.
دکتر چمران تا بچهها را دید. تک تکشان را بغل کرد و با همه شان مدل مشتیها، سلام و علیکی کرد.
همان سلام و علیک و خوش و بش موجب شد دکتر توی دل بچهها نفوذ کند و بچهها برای همیشه حرفش را بخرند.
دکتر رو به من گفت:« چه ورقهایی آوردی، سید! بارک ا… بابا جان.
بعد برای موتور سوارها توضیح داد:« ما یکی یه آرپی جی زن میذاریم ترک شما. برین تو دل دشمنا. تا جایی که امکان داره، به تانک هاشون نزدیک بشین. یه جای مناسب موتور رو بخوابونین تا آرپی جی زن، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما و خیلی تیز برگردین به عقب. این کار، سرعت عمل و دقت میخواد.»پس از آن جلسه توجیه، موتور سوارها را به قاسم سپردم، چون میخواستم به محور «فرسیه» بروم.
وقتی از در ساختمان بیرون میآمدم دکتر صدایم کرد و گفت: « سید جان! دستت درد نکنه،اگه خدا کمک کنه، وضع دفاعی ما خیلی بهتر میشه. تو جنگ چریکی امید ما به مردمه!»
گفتم: « آقا! شما نیگا به قیافه اینا نکن. هر کدوم ده تا عراقی رو حریفه. دل پاک دارن و شجاعت،که شما دنبالش هستی.»
دکتر گفت:«می دونم چی میخوای بگی. اینها درهستن، دری که افتاده تو لجن. همه شون باطن دارن، ریشه دارن، اما یه جایی میخوان که ریشه بدو ونن.
سید ابوالفضل کاظمی
*«سیدابوالفضل کاظمی» از همرزمان دکتر مصطفی چمران در کردستان و جنگ تحمیلی بود. او تا پایان جنگ تحمیلی در جبههها حضور داشت و بارها در عملیاتها مجروح شد. کاظمی سال ۱۳۶۵ فرماندهی گردان میثم لشکر ۲۷ محمدرسول ا... (ص) را برعهده گرفت و همراه شهید اصغر ارسنجانی در عملیاتهای کربلای ۵ و ۸ حضوری فعال داشتند.
استقلال ذهنی
دکتر وقتی به کسی مسوولیت میداد همه کارها را به عهده او میگذاشت، به او خط نمیداد که این کار را بکن. فقط نظارت و راهنمایی میکرد.
آن جا ابتکار عمل و رزم و رزق و روزی به عهده خودم بود. آن جا خودم را پیدا کردم. تلاش میکردم فکرم را به کار بزنم و خودم را نشان بدهم. نیرو هم میدانست من عددی هستم و حرفم را میخرید.
دکتر همیشه میگفت:« تبعیت یه بحثه، استقلال ذهنی، یه حرف دیگه.»
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
دکتر برای همه ما نماد مقاومت و استقامت بود. اما انگار به تنگ آمده بود. هیچ وقت او را آنقدر افسرده و ناراحت ندیده بودم. او ما را محرم خودش میدانست. با ما حرف میزد و درد دل میگفت. ما هم هر وقت خسته بودیم، از او قوت قلب میگرفتیم. آن روز اما دکتر جور دیگری توی حال خودش بود. وقتی هم میرفت توی حال روحانی، یک موقعی خطاطی میکرد، گاهی هم شعر میگفت یانیایشهای خیلی قشنگ میکرد.
آن روز غروب، در دشت سوت و کور، دکتر رو به خورشید سرخ رنگ غروب ایستاد و گفت: خدایا! پیرم و دلشکسته و خسته ام. هیچ آرزویی ندارم. دنیا برام تنگه. فقط میخوام با خودت تنها باشم…»
یک ساعتی همه حیران مناجات دکتر را تماشا کردیم. بعد سوار خودروها شدیم و راه افتادیم. كم و بيش هوا تاریک بود که به دهلاویه رسیدیم. دکتر برای سرگرد رستمی خیلی گریه کرد.
گفت:« رستمی برای این جنگ خیلی زحمت کشید.»
بعد مهدی مقدم پور را بغل کرد و هر دو گریه کردند. دکتر با همه نیروها وداع جانانهاي کرد. بعد همه دور هم نشستیم. یک نفر کمپوت آلبالو باز کرد و تعارفمان کرد .
دکتر رو به من گفت:« سید! دیوانت پیشته؟»
من دیوان جیبی ام را باز کردم، این بیت آمد:
من از بیگانگان هرگز ننالم/ که با من هر چه کرد آشنا کرد .
آن شب، دکترمهدی مقدم پور را به جای سرگرد رستمی معرفی کرد و چون ایشان با جبهه دهلاویه آشنا نبود، دکتر در نظر داشت همان شب او را به منطقه توجیه کند .نیمه شب، دکتر بلند شد و گفت: «بچهها منتظرن من باید زودتر برم. قاسم جان ما رو حلال کن. اگه هم رو ندیدم، انشاءا… دیدار به قیامت.» بعد رو به من گفت:« سید جان! التماس دعا. شاید دیگه همدیگر رو ندیدیم.»گفتم:« این حرفا چیه؟ خدا شما رو حفظ کنه.»دکتر برای معارفه و جایگزینی سید مهدی مقدم پور رفت. من و حاج قاسم هم سوار ماشین شدیم و به طراح برگشتیم.
توی راه، حاج قاسم گفت:« سید! یه چیزی بگم؟ نمیخوام نفوس بد بزنم، اما دکتر مسافره. دیگه بر نمیگرده.»
غم عالم آمد توی دلم و گفتم:« میشناسمش. قواره اش، قواره رفتنه.»فردا عصر سی و یکم خرداد، روی بیسیم اعلام کردند که دکتر آسمانی شد.