انگار نه انگار، او فرمانده بود!
امير شهيد صياد شيرازي در کلام همسر
ما پسر عمو، دختر عمو بوديم. 17 ساله بودم که مرا براي او- که 25 ساله بود-خواستگاري کردند.آن زمان، افسر جواني بود که در ارتش خدمت مي کرد و براي اينکه سختي زندگي با يک فرد نظامي را به من تذکر بدهند، عمويم گفت:«زندگي با يک سرباز سخته. آن هم فردي مثل علي که زندگي ساده اي داره.» براي پدرم، پاکي و نجابت داماد آينده اش مهم بود نه تأمين رفاه من؛ همان چيزي که در وجود علي بود و همين هم بود که پدرم از بين همه خواستگارها با علي بيشتر موافق بود.

افزون بر اينها، تقوايي در وجود علي بود که تشخيص آن براي دخترها به سادگي امکان پذير بود؛ آخر او، به هيچ دختري نگاه نمي کرد. اين تقوا و پاکي و نجابت را در آن دوران-که واقعا گوهر کميابي بود-پدرم نيز بخوبي در جاي جاي زندگي پسر برادرش ديده بود.از همان روزي که به قول معروف«بله» را گفتم، احساس کردم وارد مرحله جديدي از زندگي مي شوم که رشد معنوي، اخلاص و ايمان، حرف اول را مي زند.
هر چه از ازدواج مان مي گذشت، اين حقيقت برايم روشن و روشن تر مي شد و با پيروزي انقلاب، به اوج خود رسيد. نماز شب او ترک نمي شد، هر روز صبح دعاي عهد مي خواند و آرزوي بزرگش اين بود که سرباز امام زمان(عج) باشد. حضرت امام خميني(ره) دستورهاي ده گانه اي را براي خودسازي داده بودند که روزه دوشنبه و پنجشنبه يکي از آنها بود و علي تا آخرين روز حيات پر برکتش مقيد به انجام آن بود.معتقد بود اگر وضو گرفتي و نماز حاجت نخواندي، به خودت جفا کرده اي. به بچه ها توصيه مي کرد هر کاري را که با وضو انجام دهيد، براي رضاي خداوند است و هر بار که تجديد وضو مي کرد، مي گفت«اين وضوي تازه، نماز خواندن داره». نصيحتمان مي کرد که مبادا وقت مان را بيهوده تلف کنيم.
همه مي دانند که او در طول سالهاي جنگ، چه نقش کليدي و موثري در پيروزي هاي رزمندگان اسلام داشت، اما باور کنيد هيچ وقت در خانه، حرفي از آنها به ميان نمي آورد؛ حتي از برخوردي که بني صدر با او کرده بود و آن روزها يکي از مسائل مهم بود. فقط يادم هست که گفت: «به بني صدر گفتم:قبل از ملاقات با تو، بايد به حرم امام هشتم (عليه السلام) بروم و دعا کنم و بعد از آن هم همين طور، تا حرفهاي تو در من اثر نگذارد.»
زندگي اش وقف جنگ بود. در اين سالها، پنج بار مجروح شد و شايد خيلي ها ندانند که او 22 ترکش در بدن داشت. اصلاً مانند بقيه مردم زندگي مي کرد؛ راحت و عادي به مسجد مي رفتيم، توي بازار قدم مي زديم، خريد مي کرديم و به مهماني مي رفتيم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقين. اصرار مي کردم شما در معرض خطر هستيد، بايد محافظي داشته باشيد، اما مي گفت: «نگهدار انسان بايد خدا باشد نه بنده خدا» حتي روزي هم که به شهادت رسيد، محافظ و همراهي نداشت.
يادم هست شب پيش از شهادتش در مشهد بود. آن روزها مادرش مريض بود. شب را تا صبح در بيمارستان و کنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خيلي خسته بود، اما مقداري به درس رياضي بچه ها رسيدگي کرد. صبح ساعت30/6 خداحافظي کرد و رفت. هنوز فاصله اي نشده بود که صداي گلوله آمد و بعد، صداي فرياد پسرم-مهدي-که مي گفت:«مامان بيا بابا رو ترور کردن». سراسيمه از خانه زدم بيرون. ديدم علي غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشمهايش بسته بود، درست مثل وقت هايي که از شدت خستگي، روي صندلي خوابش مي برد. آن قدر شوکه شده بودم که حتي نتوانستم کسي را صدا بزنم.

آمدم توي خانه، گوشي تلفن را برداشتم و به چند جايي زنگ زدم. تا آمدم بيرون، بقيه و از جمله همسايه طبقه بالا جمع شدند و علي را بردند بيمارستان. بچه ها را که نگران پدرشان بودند، دلداري دادم و راهي مدرسه شان کردم. گفتم:«بابا تير خورده، اما اتفاقي نيفتاده.» در حالي که مي دانستم همان لحظه به شهادت رسيده است.
هميشه مي گفت:«دعا کن من شهيد بشم». و من مي گفتم: ان شاءا...، اما بعد از 120 سال؛ بايد پسرها را داماد کني؛ حالا حالا کار داريم.
خواب ديده بود يکي از دوستان شهيدش آمده و او را با خود برده است. از شبي که اين خواب را ديده بود تا آن روز صبح که آرام و راحت روي صندلي ماشين نشسته بود، کمتر از يک ماه فاصله نشد که به آرزوي ديرينه اش رسيد.
منبع: روزنامه قدس