دخترک این پا وآن پا می‌کرد تا نوبتش شود.

«یک کیلوسبزی خوردن... یک کیلوسبزی خوردن ریحونش زیاد باشه»!

مدام این را باخودش تکرار می‌کرد.

سبزی فروش، سبزی‌ها را روی ترازو گذاشت و گفت:

«گفتی چند کیلو حاج خانوم؟»

پیرزن یک قدم جلو‌تر آمد و گفت:

«۳کیلو... بعد هم به زن جوانی که کنارش ایستاده بود

گفت: «می‌خوام امشب آش بدم. شب قدره، خیلی ثواب داره».

بعد همانطور که سبزی را درون زنبیل چرخدارش می‌گذاشت

گفت: «چه قدر شد؟»

سبزی فروش ابرو‌هایش را بالا کشید و جواب داد:

«۵۰۰۰تومن». پیر زن با ناراحتی گفت:

«مگه سبزی کیلوچنده؟ مگه کیلویی ۱۷۰۰تومن نبود؟»

سبزی فروش اخم کرد و با صدای بلندی جواب داد:

«همینه که هست حاج خانوم. نمی‌خوای برو جای دیگه!».

پیرزن پول را داد و همان طور که سلانه سلانه دور می‌شد،

گفت: «چند تومن کمتر یا بیشتر برای من فرقی نمی‌کنه...

تو آتیش جهنمو به این راحتی برای خودت نخر».

سبزی فروش خواست حرفی بزند،

اما حرف راست، جواب نداشت.

حرف پیرزن دهانش را بدجوری بسته بود.

احساس کرد داغ شده است.

پیر زن طور غریبی شرمنده‌اش کرده بود.

آب دهانش را قورت داد و به دخترک گفت:

«تو چی می‌خوای عموجان؟»

دختر با صدای بلند جواب داد:

«یک کیلو سبزی خوردن... ریحونش زیاد باشه!»

سبزی فروش، سبزی را کشید و به دست دخترک داد.

دخترک انگار که ترسیده باشد مِن مِن کنان گفت:

«وای... پولم نیست... گم شده...

حالا چکار کنم عمو... حالا چه جوری سبزی بخرم؟

مامانم دعوام می‌کنه».

سبزی فروش اما داد نزد.

عصبانی هم نشد.

هنوز عرق شرم روی پیشانی‌اش مانده بود.

آرام گفت: «عیبی نداره عموجون.

به مامانت بگو سبزی صلواتی بود».

دختر هم با خودش تکرار کرد:

«سبزی صلواتی بود... سبزی صلواتی بود»

بعد‌‌ همان طور که با خوشحالی می‌دوید، فریاد زد:

«ممنون خداجون... کاش همه شبا، شب قدر بود!»

حرف دخترک خیلی ساده بود،

اما بغض سنگینی شد و توی گلوی سبزی فروش جاخوش کرد.