حاجي سلام ما را به امام برسان، بگو عاشورايي جنگيديم

صداي بچههاي گردان کميل را ميشنيدند که همت را صدا
ميزدند حاجي، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورايي جنگيديم. و گريهي
همت را که ملتمسانه سوگندشان ميداد تو را به خدا تماستان را قطع نکنيد. با
من حرف بزنيد. حرف بزنيد عطالله بحيرايي را ميديد که با آن پاي نيمه فلج
مدام زمين ميخورد. اما دوباره بر ميخاست و پيش ميدويد. کريم نجوا را که
از کنار بچهها ميدويد و ميخنديد بچهها دير و زود داره، اما سوخت و سوز
نداره يکي ميافتاد يکي بلند ميشد، يکي آب ميخواست، زمين تشنه بود، آسمان
تشنه بود...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۲ ساعت 12:49 توسط محمّد رضائی
|